کشف جسد مرد جوان در جوی آب| این مرگ مشکوک است تبلیغات جوان‌سازی پوست با مکمل‌ها چقدر واقعیت دارد؟ ۴۰۰ مصدوم، ۶ فوتی و ۴۰ مورد قطع عضو در حوادث چهارشنبه‌سوری انفجار مواد محترقه و مصدومیت سه نفر در اسماعیل آباد مشهد (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) آسیب چشمی؛ شایع‌ترین آسیب چهارشنبه سوری زمان سفارش کتاب‌های درسی سال تحصیلی آینده اعلام شد ابلاغ شهریه سال ۱۴۰۴ مدارس غیردولتی در اسفندماه بلیت نیم‌بهای اماکن فرهنگی‌تاریخی برای کارکنان آموزش و پرورش کلانشهر مشهد در چهارمین سال تنش آبی | تابستان ۱۴۰۴ آب جیره‌بندی می‌شود؟ تغییرات جدید در شرایط استخدام معلمان غیررسمی آموزش‌ و پرورش رشد ۱۰درصدی شکایات قصور پزشکی آماده‌باش تمام بخش‌های مرکز درمانی قائم(عج) مشهد برای خدمت‌رسانی در تعطیلات نوروز (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) مدارس غیردولتی، روز‌های آخر سال، جیب شهروندان را می‌تکانند! | جیب خالی، شهریه اجباری! بانوی مرگ مغزی در مشهد به ۴ بیمار زندگی دوباره بخشید (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) تصادفات رانندگی سال گذشته در ایران به معلولیت نخاعی ۳ هزار نفر منجر شده است نتایج آزمون استخدامی سازمان اسناد و املاک اعلام شد (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) چرا به سمن‌ها برای مدیریت آب ایران نیازمندیم؟ مدیرعامل سازمان همیاری شهرداری‌های خراسان رضوی: سازمان همیاری نقش شتاب‌دهنده و تسهیلگر دارد توقف رشد خودکفایی مددجویان کمیته امداد در خراسان رضوی  به سبب نرخ بالای تورم ادامه بررسی های قضایی پرونده سرقت از موزه آبادان انتقال ۶ زندانی ایرانی از قزاقستان به کشور (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) مدیرکل روابط عمومی سازمان سنجش: آمار داوطلبان کنکور ۱۴۰۴ به بیش از ۱۲۵ هزار نفر رسید پیش‌بینی هواشناسی مشهد و خراسان رضوی امروز (شنبه، ۲۵ اسفند ۱۴۰۳) | دمای برخی نقاط استان به ۳۰ درجه می‌رسد طرح تشدید نظارت بر تأسیسات گردشگری خراسان رضوی آغاز شد اختصاص بودجه ۲۹۸ میلیارد تومانی برای هنرستان‌ها در سال ۱۴۰۴ پرداخت حقوق بازنشستگان و مستمری بگیران تأمین اجتماعی از امروز (۲۵ اسفند ۱۴۰۳) آغاز شد بدخوابی باعث افزایش فشارخون در نوجوانان می‌شود هشدار درباره وجود سم سرطان‌زا در خشکبار مانده قبل از ازدواج فامیلی این آزمایش را جدی بگیرید دختر ۱۹ ساله چگونه به تله مرد چرب‌زبان افتاد؟ پیش‌بینی جوی آرام و پایدار در کشور طی امروز و فردا (۲۵ اسفند ۱۴۰۳)
سرخط خبرها

خرده روایت‌هایی از فرازونشیب زندگی پدران مشهدی | پناهی به نام پدر

  • کد خبر: ۳۱۰۴۸۰
  • ۲۴ دی ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۵
خرده روایت‌هایی از فرازونشیب زندگی پدران مشهدی | پناهی به نام پدر
از بین فهرست بلندبالایی که برای گفت‌و‌گو انتخاب کرده‌ام، قرعه به نام این چند نفر می‌افتد. ما همیشه فکر می‌کنیم روز‌های پدرانه، لطافت و ظرافت دنیای مادرانه را ندارد، اما این روایت‌ها را که بخوانید، نظرتان تغییر می‌کند.

به گزارش شهرآرانیوز؛ «زنده‌ام که روایت کنم»؛ خودش رفت، چشم هایش ماند. خاطرم نیست چند سال قبل، این حرف را پدری زد که اعضای بدن پسرش را به پنج بیمار بخشیده بود. اما عبارت و جمله اش هم روی رکوردر من ضبط شد و هم در حافظه‌ام. از یادم نرفت که نرفت. شجاعت، ویژگی مردی بود که روبه رویم نشسته بود و عاشقانه از پسر جوانش حرف می‌زد. لحظه لحظه بزرگ شدنش را با ذوق تعریف کرد و بعد رسید به یک نقطه خاص؛ پایان خط زندگی جگرگوشه اش با یک حادثه.

تمام لحظه‌های آن گفت‌و‌گو در خاطرم مانده است؛ میمیک صورت، بهت و تعجب و درهم رفتن چهره مرد، حتی ریتم بلند شدن نفس هایش. زمانی که رسید به این جمله: «قلبش می‌تپید، اما دکتر‌ها گفتند با کمک دستگاه زنده است»، گفت: «می دانید این خبر برای یک پدر چه معنایی دارد؟ آرزو کردم از خواب بیدار شوم؛ نشد که نشد. 

پیشنهاد اهدای اعضای بدن پسرم را که دادند، بازهم بیدار نشدم. بدون هیچ تردیدی زیر برگه را امضا کردم. این سخت‌ترین تصمیمی بود که تا به آن روز گرفته بودم».  نمی‌دانم چرا وقتی قرار است به مناسبت روز پدر از قصه پدر‌های شهرمان بنویسم، این ماجرا به خاطرم می‌آید و روایت‌های مشابه آن. درلحظه، کلی اسم به خاطرم می‌آید که همگی پدر هستند. 

وسوسه می‌شوم که بنشینم کنار تک تک آن ها، بگویم و بشنوم. همین کار را هم می‌کنم، اما از بین فهرست بلندبالایی که برای گفت‌و‌گو انتخاب کرده‌ام، قرعه به نام این چند نفر می‌افتد. ما همیشه فکر می‌کنیم روز‌های پدرانه، لطافت و ظرافت دنیای مادرانه را ندارد، اما این روایت‌ها را که بخوانید، نظرتان تغییر می‌کند.

زندگی پر از معجزه یک پدر

هر لحظه از زندگی پدرها، این قدرت را دارد که حکایتی تازه و نو بسازد. مگر ممکن است پدر باشی و پشت هر لحظه زندگی ات، روایت و قصه‌ای نباشد؟ بهروز جوانشیر هربار که به قول خودش از فرشته‌های زمینی و هدیه‌های خدا به زندگی اش حرف می‌زند، همراهش بغض می‌کند. حس عمیق دوست داشتن محمدرضا و محمدحسین و فاطمه و مهدی یک عمر به او امید زندگی کردن داده است و این حس هیچ وقت تکراری نمی‌شود.

ماجرای پرفرازونشیبی دارد و قصه زندگی او و خلاصه کردنش، سخت است. جمله‌ای که مدام از او در ذهنم تکرار می‌شود، عبارت «فرشته‌های زمینی» برای چهار فرزندی است که سالم به دنیا آمدند و در سه یا چهارسالگی با بیماری تشنج، مسیر زندگی شان تغییر کرد. آقابهروز، بابای شکیبا و صبوری است. می‌خندد و‌ می‌گوید: «البته پسرم، علی، از قلم افتاد؛ او سالم است و بقیه، همه کم‎توان ذهنی‌اند».

فرازونشیب قصه زندگی آقابهروز زیاد است، اما دلگرمی یاد خدا و امام رضا (ع) که حالا خادم چای خانه حرمش است، او را سرپا نگه داشته است. نمی‌گوید دلش نگرفته، گریه نکرده و بی طاقت نشده است. همه این‌ها طبیعی است و برای او هم بوده، اما یک عبارت او را صبور نگه داشته است: «خدایا! به من توانی بده که سربلند از این آزمایش بیرون بیایم». 

هرچه سنش افزایش می‌یابد، شادمانی اش بیشتر می‌شود از اینکه خدا قرعه پدری کردن برای چهار فرشته زمینی را به نام او کرده است. اهل تعارف و اغراق نیست؛ چیزی ندارد که بخواهد به خاطرش حرف دیگری بزند. تعریف می‌کند: «من تولد دوباره‌ام را مدیون دعای این بچه‌های پاک و معصوم هستم.

سرتان را درد نیاورم؛ سال۱۳۹۷ به خاطر سکته قلبی تا یک قدمی مرگ، رفتم و برگشتم». لااله الا ا... بلندی بر زبانش می‌نشیند و نگاه آرام و عمیقش را از من می‌گیرد و‌ می‌گوید: «می شود بنویسید زندگی پر از معجزه یک پدر؟». بلند می‌شود تا برود و آخرین پرسش من، گام هایش را سست می‌کند. نگفتید حالا چه کاره هستید؟ آرام می‌گوید: «تا قبل از اینکه سکته کنم، راننده تاکسی بودم، اما حالا فقط خادم حرم حضرت رضا (ع)؛ چای دست زائرانش می‌دهم».

دلیرمردی در سایه پدری

نام «پدر» می‌تواند او را یاد روایت همیشگی بیندازد؛ خانه‌ای شلوغ از عروس ها، دخترها، پسر‌ها و دامادها، اما این عبارت، دلتنگی‌های دور از خانه را در یک دهه خاص برایش تداعی می‌کند. شهرت قشنگی دارد: «برات قهرمان». روایت زندگی اش را با پدرش شروع می‌کند: «اوایل جنگ تحمیلی بود. من کارگر کارخانه سیمان بودم. پدرم حکم کرد که باید برویم منطقه.

من و چهار برادرم؛ حکم، حکم حاجی بود و ردخور نداشت و اطاعتش واجب بود بر تک تک ما. ما چنین پدر‌هایی داشتیم؛ دستور که‌ می‌دادند، ردخور نداشت. از ابتدا که جنگ شروع شد تا وقتی که آتش بس اعلام کردند، ما گوش به فرمان او بودیم. نور به قبرش ببارد! حاجی از مرد‌های مسجدی، انقلابی و مؤمن بود که اعتقاد داشت همه فرزندانم، فدای انقلاب و رهبر. ما پنج پسر بودیم و او می‌گفت: «یکی از شما‌ها هدیه به امام حسین (ع)». او پدری را در حق ما تمام کرد و ما هم تا لحظه آخر، نه نیاوردیم.

حتی وقتی دختر ده ساله‌ام از دنیا رفت، من در منطقه بودم که خبر دادند بیمار است. یادم نیست کدام عملیات بود. نشد که بیایم و بعد از آن برای دلگرمی حاج بی بی (همسرم) مرخصی گرفتم و آمدم مشهد. دخترم تمام کرد. روز‌های سختی بود، اما نمی‌شد بمانم و دوباره برگشتم خط و منطقه. انگار خدا زیر اسم من، برای آزمایش شدن خط کشیده بود و به فاصله چند سال، دختر دومم هم بیمار شد. او که تمام کرد، من منطقه بودم و بی بی دست تنها. من زیاد گریه نمی‌کنم، اما خبر فوت دختر دومم را که دادند، دلم خیلی تنگ بود و گریه کردم؛ خیلی گریه کردم».

پدری برای شهر

عمر زیاد، مایه اندوه است؛ این باور خیلی هاست. اما محمود درانی خلاف این موضوع را ثابت کرده است. قصه زندگی او لااقل به اندازه یک کتاب جیبی کوچک، جا دارد. او برای همه شهر پدری کرده است. اینکه کسی در سن وسال او، در هشتادوچندسالگی، جزئیات زندگی اش را با این دقت به خاطر بیاورد، عجیب است. محمودآقا هفته گذشته مشکلات چند خیابان شهر را به شهرداری گزارش داده است.

او باغبان شهرداری بوده است و بیش از چهل سال از بازنشستگی اش می‌گذرد، اما هیچ روزی از این ایام بیکار نبوده است.  می‌گوید: «پدرم، مرد مؤمن و ملایی بود و دوست داشت آخر زندگی پسرش ختم به خیر شود و حاصلش این شد که من ۶۰سال است زیارت حرم امام رضا (ع) را ترک نکرده‌ام. هر صبح بعد از نماز، برکتی برای من داشته است که نگو! نفس بزرگ تر‌ها و پدر و مادر‌های ما گرم بود؛ دعایشان زود مستجاب می‌شد ازبس اهل کتاب و دعا و قرآن بودند. هر پدری برای فرزندش، وسایل و امکانات ویژه‌ای را تدارک می‌بیند و من برای چهار فرزندم آرزو می‌کنم که عمر و روزی شان پر از خیر و برکت باشد».

دل نازکی بابای آتش نشان

حکایت پدری برای جواد منصوری با شیطنت‌ها و بازی گوشی‌های امیرعلی، امیرحسین، امیرمحمد و آیسان جور دیگری است. جهان پدری برای جوادآقا با تعلیق ها، دلهره ها، اماواگرها، عاشقانه ها، اندوه‌ها و رنج هایش، علاوه بر خانه در جای دیگری هم تعریف می‌شود؛ ایستگاه۲۹ آتش نشانی مشهد. او فرمانده این ایستگاه است. اشک و لبخند را سر عملیات‌ها زیاد دیده است. می‌گوید: «نمی دانم این گزاره را چه کسی از بچگی توی ذهنمان فرو کرده است که مرد گریه نمی‌کند؛ مگر می‌شود مرد گریه نکند؟» و بعد یاد هق هق و بالاوپایین رفتن شانه هایش سر تولد امیرعلی می‌افتد.

چهار دهه از عمرش رفته است، ولی به قول خودش صدساله هم که بشود، آن روز را فراموش نمی‌کند. درد همسرش او را بی تاب کرده بود؛ بچه اول بود و ناشیگری. دست ودل هر دو لرزیده بود. هنوز هم وقت تعریف کردن، صدایش ارتعاش برمی دارد. رفتیم بیمارستان و گفتند همسرم باید بستری شود و همین طور هم شد. حرف پرستار شوکه‌ام کرد: «مبارک باشد، بابا شده‌اید!». هول شده بودم؛ هنوز دو ماه دیگر مانده بود، مگر می‌شود؟ امیرعلی را داخل دستگاه گذاشتند. نمی‌دانم برای چه آزمایشی قرار بود از او خون بگیرند. سوزن را که روی دست امیر گذاشتند، بندبند وجودم درد می‌کرد و گریه می‌کردم.   ‌

می‌گوید: «پسرهایم همه نارس به دنیا آمدند و هربار همین حال را داشتم. تا آن‌ها جان بگیرند و زمان به دنیا آمدنشان فرا برسد، من هزاربار می‌مردم و زنده می‌شدم».

جوادآقا بابای دل نازکی است. می‌گوید: «من زیاد گریه می‌کنم، سر عملیات ها. یک بار اعلام شد پسربچه دوساله‌ای افتاده در چاه هفتادمتری. تمام مدت آن عملیات، دعا می‌کردم معجزه‌ای رخ بدهد و بچه نجات پیدا کند، اما این طور نشد. در مسیر برگشت، یک گوشه ایستادیم و چند نفری که برای آن عملیات رفته بودیم، یک دل سیر گریه کردیم».

پدری از جنس معجزه

برخی قصه‌های پدرانه این عالم، جور عجیبی هستند؛ یک طور باورنکردنی. لااقل برای آدم‌های دنیای امروز که همه چیز را با حساب دودوتاچهارتای خودشان می‌سنجند و اگر برایشان نفع مالی نداشته باشد، از کنارش رد می‌شوند؛ بی هیچ تأمل و درنگی. امید عابدشاهی، اما این معادله را به هم ریخته است. وقت حرف زدن با او خوشحال می‌شوم و نفس راحتی می‌کشم و با خودم می‌گویم چه خوب، آدم‌های این جوری هنوز هم هستند!

دلمان نیامد این گزارش بدون برکت و معنویت حرف‌های او تمام شود. او در مرکز شوق زندگی مشغول کار است و مشغله‌های زیادی دارد و وقت برای صحبت کردن، کم. اما همان اندازه کوتاهی که از سرپرستی دائم و فرزندخواندگی سه فرزند بیمار و معلول برایمان می‌گوید که کلی هزینه و خرج روی دستش گذاشته‌اند، دلمان آرام می‌گیرد که دنیا هنوز جای امنی برای زندگی کردن است.

عابدشاهی، بازوی بهزیستی برای فرزندخواندگی است و با یک جمع بزرگ این کار را‌ می‌کند، آن هم برای بچه‌های بیمار. حرفش حجت را تمام می‌کند: «نگاه ویژه که شامل حال یک نفر شود، حتما نباید یک معجزه باشد؛ من این اتفاق ویژه و خارق العاده را در زندگی‌ام دیده‌ام و خدا را شاکرم».

پدرانه‌هایی از جنگ تا خدمت

میان آن همه قصه‌ای که از ۵۵ سال قبل در مؤسسه‌ای به نام یتیمان رقم خورده و نام انصارالحجه (عج) را شهره کرده است، نمی‌دانیم سراغ کدام روایت پدرانه را از محمدعلی سمیعی بگیریم. نود سال بیشتر دارد؛ نودواندی. حاجی، خرده اش را پنهان می‌کند. او نظامی بوده است. حاصلش، زندگی منظم و باقاعده‌ای است که به شدت پایبند آن است. نام پدری، شایسته او و دیگر همراهان این مجموعه است که برای جمعیت بزرگی پدری می‌کنند؛ آخر آن‌ها خانواده بزرگ انصارالحجه (عج) را تشکیل داده‌اند. او یکی از مؤسسان این مجموعه است.

از زندگی خصوصی اش خلاصه تعریف می‌کند: «شش فرزند دارم که ثمره زندگی مشترک من و همسر خدابیامرزم است. اما محمود بین آن‌ها چیز دیگری است؛ نه اینکه فرقی بین آن‌ها باشد، نه. اما امیدوارم محمود آن دنیا شفاعتم را پیش ائمه (ع) بکند». از شهادت او نزدیک به چهل بهار می‌گذرد و حاج آقا هنوز هم آن اسفند پر از برف و سرما را فراموش نکرده است.

 می‌گوید: «وقت خانه تکانی برای رسیدن بهار بود که خبر شهادتش را آوردند و من به شکرانه این نعمت چندبار ا...  اکبر گفتم». او هنوز هم وقتی می‌خواهد بگوید چقدر حس خوبی از خدمت کردن دارد، آن هم به بچه‌هایی که پدر ندارند، یک عبارت به زبانش می‌آید: «خدا با چشم هایش، من را نگاه می‌کند».

بابای ۱۲۰۰ بچه

حسن زنگنه هم دوش به دوش حاج آقای سمیعی، کار‌های مؤسسه انصارالحجه (عج) را سروسامان می‌دهد. او مدیرعامل مؤسسه است و مدام دعا می‌کند: «خدایا! کمکم کن تا سربلند شوم».

کلمه «نیکوکاران» از زبان حسن آقا نمی‌افتد؛ آن‌ها جمع بزرگی هستند که خدمتگزاران مؤسسه را همراهی می‌کنند تا جای خالی پدر را برای بچه‌های یتیم پر کنند؛ هرچند می‌داند هیچ فردی جای بابای آدم را‌ نمی‌گیرد. از سال۱۳۵۳ درکنار بچه‌های مؤسسه است. طعم و مزه اولین باری که جهیزیه دختر یتیمی را جفت وجور کردند، هیچ وقت از زیر زبانش بیرون نمی‌رود.

همچنین اولین باری که نوروز شد، اولین پاییزی که آمد و مدرسه‌ها باز شدند. آن‌ها برای بچه‌های یتیم، پوشاک و کفش خریده بودند. چهره جدی حاج آقا را لبخندی ازهم باز‌ می‌کند وقتی این عبارت به زبانش می‌آید: «باورتان نمی‌شود از دیدن یک جفت کفش، چقدر ذوق زده بودند و هنوز هم همین طور است». آن‌ها بیش از ۴هزارو۶۹۳خانواده در شش استان و هشتاد شهر را زیرپوشش گرفته‌اند و از این تعداد، ۳ هزارو ۲۰۰ نفر، بچه هستند؛ دختر و پسر.

خیلی وقت‌ها خودشان برای تقسیم کمک‌ها به نقاط محروم می‌روند. حاجی نام سیستان وبلوچستان را که به زبانش می‌آورد، نمی‌تواند خوددار باشد. رگه‌های اشک، چشم هایش را خیس می‌کند. می‌گوید: «یتیم باشی و مظلوم و اهل سیستان، زهک، زاوه و...». او هم نمی‌تواند لحظه‌های ذوق زده شدن یک بچه یتیم را به خاطر گرفتن چند قلم، دفتر و کیف نو فراموش کند.

تلاش می‌کنم فضا عوض شود؛ می‌پرسم خودتان در چندسالگی پدر شدید؟ می‌خندد و پاسخ می‌دهد: بیست ساله بودم که محسنم به دنیا آمد و بعد هم فرزندان دیگرم. اما برای من بچه‌های مؤسسه فرقی با او ندارند؛ از دانشگاه رفتنشان ذوق می‌کنم و از مهندس شدنشان، خوشحال می‌شوم و برای پزشک شدنشان دعا می‌کنم.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->